به نام خدا

سلام دوستان . پیامهای شما را خواندم و از صمیم قلب میگم که بابت همه دلگرمیها و محبتهایتان متشکرم .اگر میخواهید حال و هوای این روزهای منو بدنین براتون یک قصه کوتاه مینویسم و .. 

مردی در سنین میانسالی دچار مشکلی جسمی شد.او به دلیل سوالهای بی جوابی که در باره زندگی داشت و رنجی که می برد به تدریج در حال از دست دادن حافظه اش بود ور در باره همه چیز دچار تردید شده بود .

او برای یافتن راه حل این مشکل به پزشک مراجعه کرد . پس از انجام معاینات مرد و همراهانش در اتاق پزشک منتظر اعلام نظر بودند . پزشک رو به مرد کرد و در حالی که سوالی بزرگ عمق وجودش را فراگرفته بود رو به مرد کرد و گفت راه حل عارضه شما یک عمل جراحی ساده است اما !!!             پزشک پس از مکثی کوتاه ادامه داد .. اما اگر عمل جراحی موافق آمیز نباشد شما بینایی خود را از دست خواهید داد .

پزشک ادامه داد :اگر نمی خواهید بیش از این دچار مشکل شوید شما می توانید یا عمل جراحی را بپذیرید و خطر نابینا شدن را و یا چشمانتان را حفظ کنید و همین طور به زندگی ادامه دهید .

سکوت اتاق پزشک را فرا گرفت .

پس از چند دقیقه سکوت مرد  رو به پزشک کرد و گفت ریسک عمل را نمی پذیرم .ترجیح می دهم بقیه عمرم را بینا باشم و ببینم به کجا می روم تا اینکه به خاطر بیاورم در گذشته به کجا رفته ام .

 دوستان خوب ُاین پست را با سخن گفتن با شما آغاز کردم و با یک کلمه به خدای مهربان و دوست داشتنی ترین به پایان میبرم

خدای من ُ خدای خوب و مهربانم : سپاسگذارم .