روزی نامه
از دیروز تا حالا حالم اصلا خوب نیست .
سنگینی من و بی حالیم از یک اس ام اس شروع شد . پیام خیلی هم کوتاه بود .حمید خاکباز هم رفت . از اون موقع تا حالا نتونستم از تو اتاق تکون بخورم . نمیخوام باور کنم . حتی با نهاین بی معرفتی تو مراسم تششیع پیکرش هم شرکت نکردم . دوست داشتم بخوابم تا این روز بگذره . از خودم بدم اومده و راستش تحمل خودمو ندارم . این چند خط رو هم برای آروم شدن خودم مینویسم . تو این چند سالی که خبر مرگم از شهرری اومدم شهران تو غرب تهران تقریبا ازش خبری نداشتم . حتی سراغی هم ازش نگرفتم حالا برم بگم چی ؟ بگم اون موقع که نمیدونستی به کجا پناه ببری و دردتو بگی من پی کیف خودم بودم و حالا اومدم مرام و رفاقتمو ثابت کنم ؟
حمید از دوستان دوران بچگی ،همکلاسی و بچه محل من بود . خیلی آروم و مودب . نمی خوام تعریفهایی بکنم که از حمید یک قدیس بسازم ، مثل فیلم هایی که بچه های جبهه رو خیلی اتو کشیده نشون میدن نه .اما حمید همونی بود که میگم . اهل دعوا و ناشزا و خیلی دیگه از شر و شورهای نوجوانی نبود . قبل از انقلاب که دو سال با هم همکلاسی بودیم تو دبستان هم همینطور بود . فوتبال هم خوب بازی میکرد. خیلی مهربون بود یادمه خیلی جاها هوای منو داشت با اینکه خودش طفلی خیلی مظلوم بود. همیشه یک خنده معصومانه رو لبش بود . خیلی از بچه های محل اولین بار با اون رفتند جبهه . دست خیلی ها از محفل های آنچنانی گرفت و برد تو محفل های اینچنانی تا بلکه خدا دستشونو بگیره . خود من اولین بار خیلی از پاتوق هایی که همین الآن دارم با اون رفتم . از دیشب تا حالا همه این سالها مثل یک سریال درام داره تو سرم پخش میشه که اتفاقا صداش هم خیلی خیلی بلنده
بگذریم هیچ وقت نمیگفت کی میره و کجا میره و کی میاد . انقدر تو دار بود که من با این همه ادعای رفاقت نفهمیدم کی مجروح شد و همین حالا هم نمدونم . وقتی تلفنی یکی از دوستان مشترکمون از وضع زندگیش و آخرین روزهای سختی کشیدنش گفت تمام بدنم میلرزید .
حمید طفلی خیلی اذیت شد بعد از جنگ از قافله رفیقاش مونده بود و از جامعه دنبال دنیا هم رونده خیلی این در و اون در زد بلکه بتونه به وضع خودش سرو سامون بده . اونهایی که بهش مدیون بودن و ب بسم الله رو از اون یاد گرفته بودن به سرو وضعش ایراد میگرفتند و به کارهاش . چند بار برای کار رفت خارج که همین شد لقلقه دهان خیلی ها . اون هم با اینکه در میکشید چیزی نمی گفت . ازدواج که کرد چون مدرک درست و حسابی نداشت برای امرار معاش این در و اون در میزد اما خوب بقیه ماجرا رو خودتون بهتر میدونین .
عجب دنیایی شده . دارم چیزهایی رو مینویسم که مطمئن نیستم درسته یا نه . من بیشتر روی صحبتم با خودمه که در گیر چه چیزهایی شدم که حمید و حمید ها رو فراموش کردم . حمید برای من و ما یک روزی رفیق بود. ماشین و موبایل و خونه و آخرین سیستم ظبط و پخش و لوازم منزل و ... اینها رو عشقه . به من چه که دوستان دوران عشق کجان و چیکار میکنن . عشق حالا تعریف دیگه ای داره و من هم خوب مثل همه رنگ و روم عوض شده .
یک سری از ماها انقدر درگیر جناح بازیهای خودمون هستیم که بیا و ببین . من باید رئیس باشم حمید و .... کیلو چنده ؟ کارخونه ساختن و رابطه با اروپا و آمریکا و مد روز و مد شب و انرژی هسته ای و اینها همه جای خود اما بدونیم که همه اینها رو از صدقه سر اونهایی داریم که وقتی جونشونو گذاشتند کف دستشونو رفتند نگفتند برای این جناح میریم یا برای اون جناح .
حمید این آخریها بلاتکلیف بود چون میدید ارزشها داره عوض میشه و دیگه به امثال اون نیازی نیست .
امثال من هم که ادعا مون میشه اومدیم و کلاه خودمون رو چسبیدیم که باد نبره . خیلی دارم پرت و پلا مینویسم نه ؟ شما بذارین به حساب درد دل . بذارین به حساب حرفهای یک آدم گیج که تو شیش و بش زندگی مونده و همه چیز رو داره فراموش میکنه .
روز میلاد امام حسن مجتبی عجب حالی داشتم ها . این روز برای من خیلی عزیزه . اول میخواستم به بهانه این روز علت اینکه نام احسان واله رو برای خودم انتخاب کردم بگم که نشد . باشه برای وقت خودش اما من میمونم فکر و خیال و یک دنیا شرمندگی . شرمندگی از من خودم که بد جوری یقه ام رو گرفته و داره به یادم میاره که چی بودم و چی شدم .
بهتره خودم رو با این جمله که این جور موقع ها میگن قانع کنم که روزیه اون این بوده و روزیه من هم اینه . امان از این روزی
یا علی